قصهی تلخ آن سال ها قصه ی تلخ و یخ بخت وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (بهاره هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند) خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم میآورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم میگریزد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت